محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

4/ دی/ 90

دیشب تا صبح ، مثل شبهای دیگه 180 تا ملق ( درست نوشتم) 360 درجه ای تو خواب میزدی...گفتم تا صبح سرما رو خوردی.. بله همین هم شد.. دیدم خس خس میکنی..رفتم کمی دارو بریزم تو بینیت شیرجه زدی و  ظرفش خورد به بینیت و خون اومد...همه جا رو خونی کردی و من و بابایی کله صبحی چی کشیدیم...تا خود دانشگاه از جفتش خون میومد و من خیلی ترسیدم..به رویا جون گفتم گفت موردی نداره از خشکی و آلودگی هواست...قرار شد امروز دکتر بیاد مهد و معاینه ات کنه... دلم نیومد از اون وضع خونی ازت عکس بندازم...زود خوب شو گلم تو مهد دوباره دچار توهم شدی و فکر کردی تمام نقاشی های رو دیوار و شما کشیدی و گفتی مانی ببین نقاشی کشیدم!!! بادکنکی هم که در نقش کره زم...
5 دی 1390

1/دی/90

صبح زود مادر جون بیدارمون کرد چون روضه ساعت 8 شروع میشد.. سریع آماده شدم و با کمک خاله جون وحیده آماده ات کردم...با دیدن بلندگو ها جا خوردی و کمی ترسیدی... اما چون همه اومده بدن مخصوصا مهرناز کلی ذوق کردی.... ساعت ده و نیم تموم شد و من هم رفتم چند تا کار بانکی داشتم رسیدم و نهار رو خوردیم و استراحت توپی کردیم... باقیمانده کادوی تولدت رو برداشت کردی و مادرجون و خاله جون چند تا cd برات خریدن و یکسره نگاه میکردی... این مدادها رو خاله جون وحیده خرید و زندایی زهره هم ظروف آشپزخونه علیرضا از رو منبر بیا پایین بچه بچه همسایه که خیلی شکـل صدفی بود اومده بود خونمون و شما اصلا خوشت نمیومد کسی ...
4 دی 1390

3/ دی /90

صبح روز شنبه و من حسابی تو محل کارم کار دارم.. چون همکارم شنبه ها نمیاد...تا دوازده به کارم رسیدم و پستها رو با تاخیر نوشتم و بعضی از دوستان خیلی بی قراری میکردن و لطفشون فوران کرده بود و منتظرمون بودن...مرسی از لطفشون...سمانه جون عاشق مرامتم به خدا.... ظهر کلاس داشتم و خودم تنها رفتم و بعد ازینکه برگشتم اونقدر مشغول بکار شدم که نفهمیدم که کی 3:10 شد...سریع جمع کردم و اومدم دنبال شما... تو خونه کمی جابجا کردن وسایل شمال رو داشتم..و شما هم به cd های جدیدت نگاه میکردی وبا ظرفات برای بابایی غذا پختی: اینا هم ساقه نی شکره که ازش قند درست میکنن..دوست بابایی داد و من و شما کمی ازش خوردیم!!!   ...
4 دی 1390

2/ دى/ 90

صبح زود دوباره بلند شدیم..دیگه جو روضه واست جا افتاد.... مردونه میگشتی. گریه کردی که با علیرضا برین خرما بگیرین. یاد بچگیهای خودم افتادم که میخواستم تو هر کاری باشم.. بریم دیگه!!!! و بالاخره موفق شدی: یه ژست هم بگیر: بعدش من رفتم جمعه بازار و پدرجون هم رفت که بلیطمون رو پس بده چون قرار بود با دوست بابایی آقای گرجی بیایم تهران!!!زمنو شوهر خوبی بودن. اما طفلکها بچه نداشتن.. تا یک بودم و نهار خوردیم و استراحت و سنایی هم برامون میخندید... ساعت 5 راه افتادیم و 7:30 بابایی رو تو جاجرود نزدیک خونه عمه دیدیم و اومدیم تهران.. ...
3 دی 1390

30/آذر/90

سلام ناز گلکم... صبح با بابایی وسایلمونو تو ماشین گذاشتیم تا خدا بخوادعصری بریم خونه مادرجون...بابایی اولش راضی بود تنها بریم اما آخریها هی الکی گله و بهونه گیری میکرد و حسابی بوست کرد تا دلش تنگ نشه...آخه بابایی فردا سرکاره و نمیتونه بیاد شمال.. ما هم جمعه برمیگریم... و چون مادرجون اینا پنجشنبه و جمعه روضه امام حسین دارن و فامیلها میان خوش میگذره..ایشاله.. لابد بچه ها هم همه امشب اونجا میمونن برای خوابیدن...خوابیدن که چه عرض کنم...شیطنت و اذیت کردن پدرجون...احسان  محمد رضا علیرضا و سردسته شون دایی جون وحید !!! امین باکلاس و دخترها سحر لوس  و مهرناز مودب  و مرجان خنده رو  و خاله جون وحیده وشیل و دتری من ...
3 دی 1390